۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

چونان سلیمان به عصایی از تیتانیوم

استاده بودی بر درگاه
و زمین زیر پات هموار
و همواره استاده بودی…

چونان سلیمان به عصایی از تیتانیوم
چونان ابراهیم به آتشی از ژنراتور
و همچون عیسا به رمان کوری ساراماکو!

استاده بودی…

هیچ کس آن گونه زشت به تحمل درد و چرک برنخواسته بود
هیچ کس آن گونه خاموش به شنیدن ننشسته بود
هیچ کس درکار نبود
هیچ کس در نظاره نبود

و تو بازهم بردرگاه…

گویی که تمام زمین گیری هات را برای آن لحظه ی استادن نگاه داشته بودی
گویی که تمام سکوتت را
تمام سکوت و استادن
راست…

اگر چه انسان می رفت که به نسلی جدید پوست دراندازد
اگرچه آب به هیات فاضلاب درخشنده بود
اگرچه زمان در ساعت و ساعت در زمان تعبیر داشت

استاده بودی…

***

استاده هستی بردرگاه
به نهایت سکوت و درد

قرار شده شهرداری از استادنت بر درگاه مجسمه ای بسازد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر