۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

یادداشتی برای بعد از شکست موسوی در انتخابات

وقتی کشیدن سیگار رو شروع می کنی در واقع کار به خصوصی نکردی.
وقتی کشیدن سیگار رو شروع می کنی و بعد از مدتی ترکش می کنی باز هم کار خاصی نکردی.
اما وقتی از اول اولش سیگار نکشیدی و هنوزم نمی کشی و قرار هم نیست که بکشی کار به خصوص انجام دادی!

من فکر کنم حالا که حضرتعالی شکست خوردید کار به خصوصی انجام داده نشده. کما اینکه به فرض پیروزی شما هم کار به خصوصی انجام نشده بود.

بیست سال سکوت و سایه نشینی شما کار به خصوصی بود. یه جورایی توی ایران اوری ژینال بود. تو سرزمینی که هر ننه قمری یه بلندگو دستش گرفته و از صبح تا شب داره هوار می زنه…

من اون آقای موسوی رو می خوام که توی هند جلوی همه گفت : ما هرگز متجاوزان را نمی بخشیم…

من اون آقای موسوی رو می خوام که به خاطر اینکه نفاق نشه نرفت سر قبر کمال آتاتورک…

من اون آقای موسوی رو می خوام که وقتی دید آقایون دارن از اون آرمان های به خصوص سوا می شن آروم آروم رفت توی سایه…

حالا چی شد آقای موسوی؟

حالا چی؟

بعد حیف شدن اون همه کلمه و هجمه و کاغذ و رنگ و شور…

صبح که از خواب بیدار شدیم شما نبودی؛ نه توی صندوق ها، نه توی پلاکاردها… و نه حتا توی خاطره ها…
حیف شد آقای موسوی! حیف شد…

دیگه کسی توی سایه نمونده که بخوایم به آفتابی شدنش امید ببندیم. دیگه رفت تا چهارسال دیگه که بازم کسی از کجایی سر دربیاره…

امیدوارم بعد از این انتخابات اگر کسی به شما منصبی پیشنهاد کرد قبول کنید!

قربون شما

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

چونان سلیمان به عصایی از تیتانیوم

استاده بودی بر درگاه
و زمین زیر پات هموار
و همواره استاده بودی…

چونان سلیمان به عصایی از تیتانیوم
چونان ابراهیم به آتشی از ژنراتور
و همچون عیسا به رمان کوری ساراماکو!

استاده بودی…

هیچ کس آن گونه زشت به تحمل درد و چرک برنخواسته بود
هیچ کس آن گونه خاموش به شنیدن ننشسته بود
هیچ کس درکار نبود
هیچ کس در نظاره نبود

و تو بازهم بردرگاه…

گویی که تمام زمین گیری هات را برای آن لحظه ی استادن نگاه داشته بودی
گویی که تمام سکوتت را
تمام سکوت و استادن
راست…

اگر چه انسان می رفت که به نسلی جدید پوست دراندازد
اگرچه آب به هیات فاضلاب درخشنده بود
اگرچه زمان در ساعت و ساعت در زمان تعبیر داشت

استاده بودی…

***

استاده هستی بردرگاه
به نهایت سکوت و درد

قرار شده شهرداری از استادنت بر درگاه مجسمه ای بسازد!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

مرگ اما همچنان باهام بود…

FAM_CUTICLE_SCISSOR_3_12-4218 

جدا افتاده بودم از همه چیز. جدا افتاده بودم.تنم در اتاق بود. جمعه بود. قیچی جلو آینه بود. صدایی آمد که : باید بمیری بهنام! باید بمیری…
صدا زدم: مرگ جاسوییچی من است؛ همیشه باهام و همیشه همراهم. می خوای مرگو بهت نشون بدم؟ کسی نگفت آره!

قیچی از جلوی آینه بال زد و بال زد و بال زد و همچو سنجاقک مردابی نشست توی مشتم. و دوتا دست هام مشت شده بود و یکیش قیچی را توی هوا زده بود. مثل اینکه سنجاقک را توی هوا بزنی.

دست راستم به ساعد دست چپم زد. و پوست دهان باز کرد. و خون فوران زد. روی آینه، روی فرش، روی تن هوا…

گفته بودم که مرگ برای من و توی جیبم است.

صدا درداد: ولش کنید… فیلمشه! هوچی گری تو ذات کثیفشه… می گم ولش کنید!

در بسته شد. دری که هیچگاه خوب چفت نمی شد بسته شد؛ تو گویی که بهش چسب زده باشند. قیچی برگشت سرجاش… خون در تن هوا بود…

گویی که همه آن لحظات تکه از فیلم زندگی دیگری بود. زندگی که فقط به صدا و به خون می چرخید…

فرش و پتو و دیوار و آینه و هوا و شلوارم به خون که نشست آمبولانس آمد!

بردند بیمارستان و بخیه زدند.

مرگ اما همچنان باهام بود…