۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

تلقین من

 

A small flute - grave of the unknown glacial geologist

مرد مسن تا کمر آمده توی قبرم و دم گوشم تلقین می خواند؛ ریسه ای از کلماتی که حتا در زمان زندگی و هشیاری معنی شان را نمی دانستم، چه برسد به الان که به جز دو سه تا از حواس خفیف، بقیه مشاعرم مرده اند و رفته اند. فقط اسم حضرت محمد و حضرت علی و امام ها را می توانم تشخیص بدهم. و الله اکبر را…

و خواهرم را می توانم حس کنم که جیغ می کشد. و برادرم را می توانم حس کنم که اشک می ریزد. و تنم را می توانم حس کنم که توی گودال خوابیده.

مرد مسن توی قبرم به من گفت: یا بهنام بن حسن! و صدای پدرم از آن بالا بهش جواب داد: اسمشون توی شناسنامه علی هست حاج آقا.

و حضور مادرم را نمی توانم حس کنم.

کفن سفید مثل قنداق نوزاد، برای دومین بار در سرتاسر دوران مانع بزرگ لگد انداختنم شده. خاک سرد و نمور و بودار و تیره با کرم هاش امید و ناامیدی را ازم سلب کرده. و اتحاد سیمان و آهک و سنگ گرانیت به آن سنگینی و کلوخ ها و ماسه ها اساسن قدرت فکر به انجام کوچک ترین حرکات را از من گرفته.

تن به عنوان تن در تجزیه شدن است و من به عنوان من هنوز سرجاش. هنوز سرجام هستم و با خودم دیالوگ دارم.از ته ته تهم صدای کوچکی سر می زند که در آن همه شیون و تلاطم الکی گم می شود.

مرد مسن رفت. و شیون و ناله و تلاطم الکی بالا گرفت. و بیل ها که بالا آمدند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریخـ… 

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

سرآغاز

 

خیلی وقت است که چیزی ننوشته ام. نه توی وبلاگ های جفت و طاقی که راه انداخته ام. و نه توی صفحات کاغذی و نه حتا پشت در توالت عمومی که مخصوص نوشتن های این طوری ست.

اینترنتم قطع بوده و روابطم قطع بوده و خودم قطع بوده ام. تلفن های را یکی در میان جواب داده ام. نامه ها دوتا یکی واز کرده ام. سلام ها را چهار تا یکی…

هروقت رفته ام که چیز بنویسم ترسیده ام از خودم و ترسیده ام از مردمم و ترسیده ام از ماموران مشاهده وبلاگ هایم. آن چنان که ترس ضامن سکون و سلامتیم بوده و هست. آن سان که هماره ساکن و سلامت مانده ام و آب آورده ام…

هر وقت رفته ام که چیز بنویسم.

***

گاومیش وامانده بر خیش فلزی. سگ گم شده ی بی قلاده و خلاصه اسب سم ساییده ی استاده بر گلسنگ. وصف حال منی ست که به هیئت انسان به صفحه ی نورانی مانیتور چشم دوخته و به تراوش کلمات از ذهن چروکیده ی خویش امید بسته ست. وصف حال من است و همبندان آزاد من. وصف حال من است و قلندران اخته ی من.وصف حال من است.

***

مدتی برای دل خودم قلم می دواندم که دلم پوکید. مدتی دیگر برای دل همدردان شناس و ناشناس که انان نیز یکی یکی یا سرو سامانی گرفتند و یا سنگی سرشان را ترکاند.حالا دیگر بحث هیچ دلی در میانه نیست!

***

بحثی نیست!