۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

مرگ اما همچنان باهام بود…

FAM_CUTICLE_SCISSOR_3_12-4218 

جدا افتاده بودم از همه چیز. جدا افتاده بودم.تنم در اتاق بود. جمعه بود. قیچی جلو آینه بود. صدایی آمد که : باید بمیری بهنام! باید بمیری…
صدا زدم: مرگ جاسوییچی من است؛ همیشه باهام و همیشه همراهم. می خوای مرگو بهت نشون بدم؟ کسی نگفت آره!

قیچی از جلوی آینه بال زد و بال زد و بال زد و همچو سنجاقک مردابی نشست توی مشتم. و دوتا دست هام مشت شده بود و یکیش قیچی را توی هوا زده بود. مثل اینکه سنجاقک را توی هوا بزنی.

دست راستم به ساعد دست چپم زد. و پوست دهان باز کرد. و خون فوران زد. روی آینه، روی فرش، روی تن هوا…

گفته بودم که مرگ برای من و توی جیبم است.

صدا درداد: ولش کنید… فیلمشه! هوچی گری تو ذات کثیفشه… می گم ولش کنید!

در بسته شد. دری که هیچگاه خوب چفت نمی شد بسته شد؛ تو گویی که بهش چسب زده باشند. قیچی برگشت سرجاش… خون در تن هوا بود…

گویی که همه آن لحظات تکه از فیلم زندگی دیگری بود. زندگی که فقط به صدا و به خون می چرخید…

فرش و پتو و دیوار و آینه و هوا و شلوارم به خون که نشست آمبولانس آمد!

بردند بیمارستان و بخیه زدند.

مرگ اما همچنان باهام بود…

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر